radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

ناقص


 متن پیش رو بخش کامل نشده ای از ی داستانه. خوش حال می شم نظرتون رو بدونم.

 (حتا اگر خواستین ادامه ش بدین!)...


 مم نون


"

احساس خفه گی می کنم, هم راه با خارش معده. صد بار ب سارا گفتم هر وقت میگو را سرخ می کند این طوری می شوم, دستش را می برد توی موهایش و ارام می خندد. این حس بی خیالیش ادم را کفری می کند. درست همان لحظه ک می خواهی بلند شوی, چند قدم را بروی سمتش و دستت را بیاوری روی صورتش برای یادگاری, خیلی شمرده می گوید, عزیزم این از کار زیاده. و در همین حال چرخ های ویلچرش را هم می چرخاند سمتت. ادامه می دهد تو ک می دونی فکر زیاد سمه. ی کم ویوالدی گوش کن, و می گذارد ضبط برای خودش بخواند. همین ارامت می کند. اصلن می ارزد ب تمام ان خفه گی و معده درد و عصبانیت. دیگر رسیده ب میز کاری ک ناهار را ان جا می خورم. چند لقمه میگو برایم می گیرد. زل می زند ب خوردنم. این خیره گی ش را هم دوست دارم. قوت قلب است برایم. دختر خوبی ست...


"



...


      

                 زیر کتف هاش را گرفتم.... قدم ب قدم, خاطره بالا اورد!           


                                                          

                                                اذر91



مرور -- بازی وب لاگی


 اگر یادتان باشد, برای یلدا وب لاگ "رادیو منا" یک بازی طراحی کرده بود با عنوان "بازی وب لاگی شب یلدا" ک از "رادیو احسان" هم خواسته بود در این بازی شرکت کند.

متن بازی: امسال این شهامت رو پیدا کردم که برای شب یلدا پیشنهاد یه بازی وبلاگی بدم. با اجازه وبلاگ نویسان کهنه کار .این بازی یه بازی واقعیه و هرکس می تونه یه تجربه ،  یه بازی یا هرچیز جالبی که دوست داره ( این چیز جالب میتونه دستور پخت یه غذای خوشمزه ، یاد دادن یه فوت و فن جدید مثلن یه گره کوهنوردی ، یه نکته توی سفر به طبیعت , یه نکته درباره رانندگی توی جاده یا هرچیزی باشه ) رو توی وبلاگش معرفی کنه


پیش ناهاد من کارگاه داستان نویسی "پایان" بود:

 نفر اول داستانی را شروع می کند ب اندازه یک پاراگراف, و حاصل دست رنجش را می دهد ب نفر بعد. نفر بعدی یک پاراگراف ب متن اول اضافه می کند و می دهد ب بعدی...


حاصل کار را با هم می بینیم:


شروع پایان من: 


 سیت عقب نشسته ام، در تاکسی باز می شود. دو خانم محترم هم می نشینند، بزرگ تر کیفش را می گذارد و تمام خودش را لای چادر جم می کند تا ب ذره ای از من نخورد. دختر شیشه پنجره را می دهد پایین. موبایل زنگ می خورد...


ادامه مفرد مونث مخاطب:

صدای بلند مردی از پشت تلفن سلام می کند.

- گوشی یه لحظه!

و با دستش صدای موبایل را کم می کند. زن مسن تر چشم غره می رود که بگو بیرونیم. بگو نمی تونی حرف بزنی. دختر دستش را می گیرد جلوی دهنی گوشی. آرام و با اضطراب حرف می زند:

- خوبی؟


ادامه ...!

شش دانگ حواسم جمع دختر می شود که زیر چشمی زن را نگاه می کند و بعد هم در جواب حرف های مرد ریز می خندد. زن باز چشم غره می رود و دختر گوشه لبه بالایش را می جود. یک تکه از پوست لب کرمی رنگش کنده می شود و توی دهانش گم می شود. زن با آرنج به دختر می زند. دختر شیشه را تا ته پایبن می کشد. باد به چادر زن میزند.


این بازی را دوستان دیگری هم ادامه دادند:
ادامه رادیو منا:
... دختر کنار پنجره با لهجه جوانهای امروزی که "ر" هایشان می زند با صدای بلند با موبایل حرف می زند و خانم چادری چپ چپ نگاهش می کند ....

و ادامه ای ک کاپوجینو برای پاراگراف, در نظر گرفت...:

موبایل زنگ می خورد،میام گفتم میام الان حوصله نصحیت ندارم مامان،نمی دونم شاید یکم خسته ام نه دیر نمیشه مطمن باش قبل 10 خونه ام.گوشی را قطع می کند و در جیب جلوی کیف می گذارد،نگاهی به من می کند:شما داستان نویس هستید؟گیج می شوم یاد اولین روزی می افتم که انشا نوشتم با سر تایید می کنم.آره یه وقتایی یه چیزایی می نویسم.

با سپاس همه دوستانی ک "پایان" را هم راهی کردند.

شعر


  بی نام


 

 تکان نمی‌خورد

 من هل می‌دادم و تمام کسان‌م

 زمان اما میخ شده بود



 پ.ن: احتمالن باهار 90

شعر


اندوهم در تهران بزرگ



-الو!... الو؟.... الو؟!

مثل تمام شدن باطری موبایل...

چنین می کند مرگ/با زندگی

--------------------------------------------

   ۲-مادرم مرا فرستاد به تهران و

 نشست به بزرگتر کردن عکسم/ روی دیوار

 به مادرم بگویید

 من آدمی بر عکسم

 معکوس بزرگ می شوم انگار

 مثلا در همین تهران

 از روبروی سازمان بنادر و کشتیرانی

 نشد که یکبار بی دلتنگی بگذرم

 ای کاش از پدرم می پرسیدم

 به جز راننده ی کامیون

 آیا ملوان هم بوده؟

پدرم پول گذاشت توی جیبم 

دیپلمم را راهی تهران کرد و 

نشست جلوی تلویزیون 

به تنهایی تعجب کرد از اخبار

پدر خیال می کرد مدرک

کمک می کند به افزایش درک 

عقلم می رسد به داد شانه هایش 

من اما تازه فهمیدم

گاهی بلند کردن تابوت

از کول کردن دنیا سخت  تر است

برادرم بلیط خرید

مرا تحویل اتوبوسی داد

 که بیاوردم تهران

تهرانی که فریاد هایم را

   درست تحویل نگرفت

  ما اعتراضی هستیم

که به خیابانهایش وارد نبودیم.

  به جای  این کارها

 برادرانم ای کاش می انداختندم به چاه

  وزیر نفتی شده بودم لابد برای خودم

 که سفره هایتان را

با "یا کریم"های حیاط تقسیم می کردید. 

 از چیزی که در این جا غافل شدید

  اندوهم بود.

   اندوهم که بدون بلیط

  نشست روی صندلی  

  کودکی بود

که در تهران بزرگ 

                    بزرگ

                      بزرگ شد و

    هرچه کردم            

  دستم را در خیابانی ول نکرد 

  و دیگربا هم جا نمی شویم         

   روی یک صندلی 

  حتی  در میهمانی


شعر از حسن آذری

منبع: سپیده دمی که بوی لیمو می دهد