متن پیش رو بخش کامل نشده ای از ی داستانه. خوش حال می شم نظرتون رو بدونم.
(حتا اگر خواستین ادامه ش بدین!)...
مم نون
"
احساس خفه گی می کنم, هم راه با خارش معده. صد بار ب سارا گفتم هر وقت میگو را سرخ می کند این طوری می شوم, دستش را می برد توی موهایش و ارام می خندد. این حس بی خیالیش ادم را کفری می کند. درست همان لحظه ک می خواهی بلند شوی, چند قدم را بروی سمتش و دستت را بیاوری روی صورتش برای یادگاری, خیلی شمرده می گوید, عزیزم این از کار زیاده. و در همین حال چرخ های ویلچرش را هم می چرخاند سمتت. ادامه می دهد تو ک می دونی فکر زیاد سمه. ی کم ویوالدی گوش کن, و می گذارد ضبط برای خودش بخواند. همین ارامت می کند. اصلن می ارزد ب تمام ان خفه گی و معده درد و عصبانیت. دیگر رسیده ب میز کاری ک ناهار را ان جا می خورم. چند لقمه میگو برایم می گیرد. زل می زند ب خوردنم. این خیره گی ش را هم دوست دارم. قوت قلب است برایم. دختر خوبی ست...
"
خیلی کار داره احسان . اما پتانسیل داره
خوبه. بگردم دنبال پتانسیلش...