radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

(برای) دوم


الکی

خوب ک فکر می کنم می بینم انگار همه مون افتادیم توی یک بازی ک ن قاعده ش رو می دونیم ن زبان بازی رو بلدیم. البته ک برا خاطر بودن توی بازی الکی خوشیم. مثلن دانشگاه رفتن و ولع گرفتن مدرک. یا حتا همین حضور در فضای محازی. شما را نمی دانم ولی من اول وارد دنیای مجازی شدم بعد کم کم دارم ب قوانینش پی می برم - حالا ک دیگر فاصله گرفتم از این مجاز - انگار باید حتمن همه مان این مد داشتن مدرک یا بودن مجازی و هر بازی دیگر را بپذیریم. حتا ارتقا هم بدهیم لایک بگیریم و لایک و شیر کنیم. این ک دانشگاه محیطی برای جستن دانش ست بر هیچ کس پوشیده نیست و یا این ک مجاز، فاصله رسیدن ب اطلاعات را کم کرده. اما مسئله این ست ک روزی ک گمان کردیم مدرن و رفاهش یعنی رضایت و ملاک خوش بختی، فقط دنیا برای ان هایی ب کام شده ک چشم شان بر واقعیت بودن بسته شده. این ک پشت ذهن من - می توانید بی هیچ نگرانی بخوانید ایدئولوژی - چیست و چ می گوید خلاصه می شود در بودن در بازی دوران جدید. بازی ای ک ب کمک تک تک ما ادم های نادیدنی در بازی معنا می یابد. من بدون دیدن کلیتی ک در کنار من های دیگر قدرت می یابد ارام ارام حذف می شوم و می شوم یکی ک درون بازی راه می رود لذت مصنوعی را کیف می کند. کاش تجربه ای دیگر را قدرت ظهور می دادیم.


فروردین 95



(برای) یکم


مثلن دیباچه:

برای تعطیلات امسال، نوروزنامه ای ترتیب داده شده شامل 13 متن ک در ایام تعطیلات نوروز ب حضورتان ارائه می گردد. برخی از این مطالب نیاز ب ویرایش دارند.

بیشتر مطالب نوروزنامه در پروژه دیگری استفاده خواهند شد.




حسرت


یک روزهایی می شود ک یادت می اید چیزی نیست. یک چیزی کم ست. راستش همیشه فکر می کرده ام این دنیا یک چیزی ش کم ست و خب، دنیایی ک یک چیزی ش نیست ادم هاش هم یک چیزشان گم ست. 

ادم هایی ک زرنگند خیلی سریع خودشان را می چسبانند ب ادااطوار دیگر ِ دنیا جای خالی ش را پر می کنند. ان های دیگر تا اخر نمی فهمند چ شد و گم می مانند. بضی ها مان هم کلن نفهمیده می رویم از دنیا.

دقت کرده اید وختی خوش و خرم توی خیابان راه می روید، یک درختی می بینید ان گوشه ی کوچه ی پشتی، یا کوچه پشت ترش، داخل حیاط یا دم در فلان خانه ک رنگ درش زرد، سبز یا هر رنگ دیگری ست و رد سنگ ِ جای زنگ روی ان هست یا، یا نیست... یک هو دلتان خالی می شود. دلتان می رود یک جایی ک معلوم نیست کجاست ولی هست و توانسته خودش را وسط این همه چیزهای دنیای شما بفرستد توی چشم تان و ب باهانه ان درخت ک هرجایی می تواند باشد جا خوش کند.

سارا ک رفت چشم هام خشک شد. چشمه چشم هام. ارتباط دلم با چشم ها قط شده بود. هیچ کدام، چشم دیدن ان یکی را نداشت. ن دل کوتاه می امد ن چشم. این وسط من بودم و ن بودن سارا.


فروردین 95 



پایان



 بدون عنوان


دریا شروع شد / لبخند را

چشمانت را مبند

موج موج عاشق می شوند مردان خلیج

در چشمان بسته ت حتا

دریا شروع را شروع شد

و عشق در چشمانت شروع شد

مبند

مردان می مانند

و کودکان گرسنه می شوند در حسرت چشمان

نان غم بزرگ مردان صلح ست


 بندرعباس - 13فروردین 94


پ.ن: امروز تولد نادر ابراهیمی عزیز بود. مبارک.



سیزدهم


بدون عنوان



 گاهی فکر می کنم هر کدام از اعضای بدنم یک شخصیت مستقل به خود دارند. مثلن دست ها محمدرضا هستند. پاها جک. چشم ها سارا. شکم آقای هادسن و ... . این ها همه با هم تشکیل خانواده بزرگی به اسم بدن من را داده اند. از پدر و مادر این خانواده بزرگ نپرسید. این اعضا از روز اول به دنبال پدر و مادر خود گشته اند. یک روز گفتند آقای پیتر، مغز عزیز شما پدر هستید و خانوم دل، هلن شما مادرید. طولی نکشید بنا به یک جلسه خانوادگی و بعدها دعوای فامیلی، همه چیز زیر سوال رفت. این داستان با نجیب و مریم هم تکرار شد. اعضای محترم تازگی ها فهمیده اند حرام زاده اند و همین روزهاست جلسه خانوادگی دیگری شروع شود!

 


 بندرعباس - زمستان 93




دوازدهم


حریقِ قلعه‌یی خاموش …


برای مادرم

زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.

 

زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ

مرا آن ناله‌ی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعه‌ی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.

 

حریقِ قلعه‌ی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعه‌ی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.

 

۱۹ اسفند ۱۳۳۶


پ.ن: شعر بالا از سایت رسمی احمد شاملو انتخاب گردیده است.