radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

خاطره


...


ساعت 4 پسین مسافر کم است, و اگر تاکسی باشد معطلی نداریم. بضی وقت ها هم مم کن است ماشین ها بر سر مسافر جدال کنند!

کسی می تواند مرا مجبور کند سوار ان پراید زرد رنگ نشوم؟ برای من چند دقیقه دیرتر رسیدن, به تر از تحمل پیکان -سفید-ی ست ک ب گواه  امار نسلش منقرض شده!

-مستقیم. – 1000. –ینی چی؟! – نفری 1000 می گیرم, می خواین سوار شین, می خواین سوار نشین! (این ها را راننده تاکسی سمند ِ زرد رنگ, ب یکی از مسافرها می گوید!)

سمت شوفر نشسته ام تا پیکان سپید پر شود.

-خب چ گناهی کرده, اونم باید نون بخوره, خرجی داره خب! این را راننده گفت. و من جواب دادم: خوش بختانه مسئول تاکسی رانی نیستم. و تمام مدت حواسم ب مرد میان سالی بود ک روی صندلی کنج جنوبی ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشسته بود و سیگار دود می کرد, و حواسش پی موبایلی بود ک با ان ور می رفت. مرد برای لحظه ای نگاهش را ب سمت تاکسی چرخاند, ناخوداگاه نگاهم را چرخاندم سمت پیکان.

زنی دست بچه کوچکش را گرفته بود, و روبروی در عقب پیکان ایستاده بود. درحالی ک چادر را ب دهن گرفته, سعی می کرد در را باز کند. دختر هم حاضر نبود دستانش را از دست مادر جدا کند. اما پیرزنی ک صندلی جلوی پیکان را برای نشستن انتخاب کرده, می اید بیرون و با عصبانیت در را می بندد. مستقیم و بدون مکث می اید سمت ما. هم چنان غر می زند. در سیت عقب را باز می کند. می اید تو. در, محکم تر از معمول بسته می شود. می نشیند. چند ثانیه بعد زن ب هم راه دختر کوچکش ب جمع ما اضافه می شوند.

-پس چرا حرکت نمی کنی؟! پیرزن این بار موضوع غر زدن را عوض کرده, از شلوغی ایام عید گله می کند.

مرد باز هم ب فکر نان در اوردن هم کار راننده ی پیکان است. از پشت سر پیکان تکان نمی خورد.

-حرکت کنیم, من دو نفر حساب می کنم! زن در حالی ک هنوز چادر بر لب دارد, این را می گوید و شیشه را پایین می کشد.

در طول مسیر نگاهم می خورد ب بیل بوردی با امضا و عکس شهردار, با مضمون شهری "سمت فردا"! پیرزن از مسافران نوروزی می گوید... یاد سارا می افتم. نوروز 90 بندر بود. بعد از سال ها دوری بابت شرایط تحصیلی و کار مادر. ذهنم می رود ب خاطراتی ک در ساحل هتل هما داشتیم. ب خط هایی ک روی ساحل سورو یادگار گذاشتیم فکر می کنم. چ صحبت هایی ک در دل این ساحل برای همیشه زیر اسفالت می مانند!

-1000 تومن شده. صدای راننده مرا متوجه تاکسی می کند. ادامه می دهد: بعد از 4 سال. البته از فردا شروع می شه!

و چ قدر مردمان ما حال شان خوب است. دستم را بیرون از پنجره گرفته ام, سرم را چسبانده ام روی در. تمام باد را لمس می کنم.

زن ک حالا دیگر چادر بر لب ندارد – این را از ادای کلماتش می شد فهمید. – در حال بحث کردن با راننده است: مگه همین پارسال فلان قد نبود, هنوز ی سال نگذشته, شده بهمان تومن...

ارام می پرسم: اینا کی جلسه تشکیل دادن برای مصوب کردن نرخ نامه جدید؟! نباید جلسه بگیرن؟ ام روز پنجمه عیده خب!!

همه سکوت می کنند, حتا پیرزن ک وارد بحث شده بود. راننده پس از کمی مکث می گوید: اره, حتمن جلسه گرفتن!


10فروردین92


 

نظرات 3 + ارسال نظر
ادریس یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 ق.ظ http://abi-sourati.blogsky.com

هی...

لی دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ http://leee.us

آقا ما منتظر خاطرات بعدی شما هستیما :)

مم نونم. شما لطف دارید قربان...

حسن اکبرنژاد پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.hakbarnejad.blogfa.com

چه خوب بود این. ولی هنوز با نحوه‌ی نگارشِ خیلی راحت نیستم. ولی نوشته‌ی شماست و شما هم صاحب اختیار و ما هم همچنان می‌خوانیم.

مم نون حسن جان, لطف داری شما. فعلن در حد دل نوشته ست.

نیاز ب ویرایش داره هنوز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.