س
دی روز - درواقع همان دی شب- بعد از کار لعنتی عزیز, رفتم بیرون کمی خرید, ک البته حاصل نشد! بعدترش رفتم دیدن یک دوست عزیز, خیلی عزیز. نمی دانم چرا چند بار شما خطابش کردم!! خودش گفت احسان بگو تو - بعد لحنش درخواست شد - بگو تو, تو, تو, تو... و من یاد 1320 افتادم
مگه چند سالته احسان؟ دویست سال
من ک سال ندارم سید جان! 1320 داستان اره؛ اگه شد تعریف می کنم...
اتفاقن پنج دقیقه بعد از رفتنت منم رفتم پیش اون دوست عزیز. سعادت نشد ببینمت :-)
ایشالا ب موقش همو می بینیم:-)
:)))
عزیزی از خودتونه...
قربان شما :-)
خوش بحال بعضی دوستان که دیده میشوند. آخرش نفهمیدم من دوست نیستم یا دیگران دوست نیستند که من قابل دیدن نیستم.ای بابا دلم گرفت
ایسا جان منظورت را نفهمیدم... راستی شماره جدیدت را ندارم!!