بدون عنوان
یک روز ک از خواب بیدار شد هر چ تلاش کرد نتوانست مثل همیشه ب زنش صبح بخیر بگوید. کلمات در مغزش سرگردان بودند؛ به سمت گلویش حمله می کردند، اما همچون موجودی کور راهی ب گلویش نمی یافتند. انگار هیچ چیزی نمی خواست مثل همیشه پیش برود. از خانه خارج شد کمی جلوتر ایستاد. سرش را چرخاند. ب خانه اش نگاه کرد و برای همیشه رفت.
جواد انصاری – پاییز 94
خواب مرا با خود نمی برد.
چ ساده می انگاشتم می توانم گوشه ای بنشینم و زندگیم را داشته باشم ... افسوس، همه، کارم دارند.
همه ی این سال ها و همه ی ادم هایی ک دوست شان دارم و دوستم دارند با تمام محبت شان مرا ب خودم فرو می برند و من زیر دست و پای مهربانی تمام 30 سال زنده گی و دوستان ارام ارام له می شوم.
لبخندم را دود همین سیگار قدر می داند، دودی ک ب حرمت چشمانت از گوشه چکه چکه اشک ها ب پرواز در می ایند...
گاهی دوستانه ها سنگین می شوند و من کمرم را پشت لبانت جا گذاشتم
...
ارباب من خرس
ارباب من خرس ،
ارباب من با صورتی زمخت و خشن ،
نمی دانم چرا او نمی خندد ، ...
این خرس ، ارباب من .