- دیگر هیچ کس را نمی شود فهمید. آیا تو می فهمی چ می گویند؟
- باید سعی کنیم ذهنیاتشان را تعبیر کنیم و زبانشان را یاد بگیریم.
- آن ها زبان ندارند.
- تو چ می دانی؟
- گوش کن دیزی، ما بچه دار می شویم و بچه های ما بچه دار می شوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید. اما ما دو نفره می توانیم جامعه بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم...
- من نمی خواهم بچه دار شوم.
- پس چطور می خواهی دنیا را نجات بدهی؟
- اصلن شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیر طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را می بینی؟
- دیزی، من حاضر نیستم چنین حرف هایی از تو بشنوم.
نومیدانه به او می نگریستم.
- حق با ماست، دیزی. من مطمئنم.
- چ ادعایی! دلیل مطلق وجود ندارد. حق با دنیاست، ن با من و تو.
- چرا، دیزی، حق با من ست. دلیلش هم این ک تو حرف مرا می فهمی و من تو را آنقدر ک مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم.
- من کمی شرم دارم از آن چ تو اسمش را عشق می گذاری. عشق یک چیز مرضی ست... و با این نیروی فوق العاده ک از این موجودات اطراف ما بر می خیزد قابل قیاس نیست.
کرگدن نوشته یونسکو از مجموعه بیست و یک داستان - انتخاب و ترجمه نجفی