بدون عنوان
یک روز ک از خواب بیدار شد هر چ تلاش کرد نتوانست مثل همیشه ب زنش صبح بخیر بگوید. کلمات در مغزش سرگردان بودند؛ به سمت گلویش حمله می کردند، اما همچون موجودی کور راهی ب گلویش نمی یافتند. انگار هیچ چیزی نمی خواست مثل همیشه پیش برود. از خانه خارج شد کمی جلوتر ایستاد. سرش را چرخاند. ب خانه اش نگاه کرد و برای همیشه رفت.
جواد انصاری – پاییز 94