داستان یک سفر
1.
درست ک ریخت و قیافه زمخت و نازیبایی دارد, ولی خب... اسکله شهر را میگویم. روز اراماش میروی توی صف, بله توی صف پول را میدهی بلیط را میگیری و جای بقیه پول, شکلات. بلیط را مهر می کنی و در حالی ک رادیو در حال حرف زدن است سوار شناور میشوی (شرکت در انتخابات یک وظیفه ملی و شرعی است). صبر میکنی و صبر میکنی تا پر شود, دلهره کلاس و امتحان را میگذاری گوشهای و هندزفری ب گوش تلویزیون را تماشا میکنی. احتمالن از خوبیهای جامعه میگوید. در یک ایرانگردی اجباری {همهچی ارومه} را برایمان ثابت میکند.
خوب, بد مسافران سوار میشوند. چند بار جابجا می شوند تا بهترین مناسبترین و اسلامیترین چیدمان رعایت شود و از کوچکترین فضای سوار شدن –جا دادن– مسافر استفاده شود! هندزفری راک میگوید و گوشات, ن سرت حتا مغزت را میکوبد و تو فقط زمان را ب دست امواج میسپاری. زنی ک میترسد, دو دل است پرده را باز کند. دستش را نزدیک پنجره میبرد... دور میکند... تا این ک یکی از کارکنان میاید و پرده را کنار میزند. این داستان پرده, شده وجه مشترک تمام سفرهای دریایی. تندرو میرسد, هندزفری را ازاد میکنی و میروی پی کارت...
2.
اما امان از روزی ک روزت نیست, روزش نیست. جلوی در ورودی چاله کندهاند با روبان دنجر. صف, بازار محشریست برای خودش. پول خرد, شکلات, هیچ چیز پیدا نمیشود. تو هم راضی میشوی ب بلیطی ک در دستت باشد با هر قیمتی. متصدی فروش بلیط, مسئول اسکله همه و همه دستشان در دست هم است, درواقع همصدا هستند در فریاد زدن بر مسافر بیچارهای ک هزار کار و بدبختی دارد انور اب, جزیره.
...
مثل این ک همه اسکله را یک بند نگاه داشته, ک حالا ان بند پوسیده, پاره هم شده. سرت داد میزنند "همینه ک هست" و چیزی نیست جز در بسته ورودی بهمراه صدای فریاد ب اصطلاح مسئول ب اصطلاح محترم ب اصطلاح اسکله مسافری و استرس امتحانی ک انور اب است, جزیره. "دانشجویی ک باش" و هستم تا اخرش میمانم برای توضیح صدایی ک فریاد میزند و ارام نمیکند اظطراب امتحان مرا, انور اب, جزیره.
یک ساعت تا امتحان مانده, اما همه چیز ن فقط ب مدیریت یک جای کوچک, ک ب شعور تمام اسکله بند است و چ بندیست بندی ک مرا وصل کند ب ان ور اب, جزیره...
دی ماه 90
پ.ن: این متن نیاز ب ویرایش داشت!