بچه که بودم، با این باور ناخودآگاه زندگی می‌کردم که من مرکز دنیا هستم. واقعا هم بودم. همه چیز من منحصر به فرد بود. همه چیزهای توی فکرم و همه چیزهای بدنم یک جور خاصی با بقیه فرق داشت و من آن‌ها را به صورت رازهای بزرگ بزرگ با خودم حمل می‌کردم. چه کسی به اندازه من عجیب بود؟ هیچ کس. چه کسی به اندازه من خوب نقاشی می‌کشید؟ هیچ کس. چه کسی به اندازه من از مدرسه متنفر بود؟ هیچ کس. چه کسی مشکلات من را داشت؟ چه کسی قدر من از تاریکی می‌ترسید؟ چه کسی قدر من قشنگ نامه می‌نوشت؟ چه کسی قدر من رشته پلو دوست داشت؟ هیچ کس. بچه که بودم یکه تاز دنیا بودم. همه جا یا بهترین بودم یا بد‌ترین، به هرحال همیشه حق با من بود.

فرآیند جدی دوست یابی که شروع شد فهمیدم فقط ما دو نفر مرکز دنیاییم. همه رتبه‌های اول و آخر دنیا برای ما دوتا بود. همه رازهای روحی و جسمی، فقط ما دوتا. یک نیروی غیبی باعث شده بود آن یک نفر دیگر را که اندازه خودم در دنیا مهم بود پیدا کنم و تا چند سال سکوی مرکزیت جهان را با او شریک باشم.

تا دوران دبیرستان این اعتقاد کم و بیش به قوت خودش باقی بود. توی دبیرستان چند جلسه اول دوره‌های مهارت زندگی، اولین باری که اثری از علم روان‌شناسی و مشکلات آدم‌ها با خودشان و دنیایشان می‌دیدم، با دهن باز به حرف‌های دختر جوان خوشگلی که مربیمان بود گوش می‌دادم. باورم نمی‌شد که تمام نفرت‌ها و خشم‌ها برخورد‌های هیجانی و و فکر‌های عجیب و غریب و مشکلاتم با والدینم یک سری مشکلات کشف شده، شناخته شده و حتی رایج باشند. نمی‌توانستم هضم کنم که آدمهای دیگری مثل من توی دنیا زندگی می‌کنند. اولین باری بود که حس می‌کردم دارم از مرکز دنیا به جایی در میان یک جمعیت از نوجوان‌های مثل خودم منتقل می‌شوم.

بعد من بزرگ و بزرگ‌تر شدم و در بین آمارهای و جمعیت‌های مختلف کوچک و کوچ‌تر. هی از پله‌های اهمیت دنیا پایین و پایین‌تر آمدم. دوازده هزارمین نفر در رشته تجربی سال ۸۸، یک نفر از میلیون‌ها نفری که به نتایج انتخابات اعتراض دارند، یک نفر از میلیون‌ها نفری که در فیس‌بوک عضو هستند... بعد باز بزرگ‌تر شدم و باز توی جمعیت‌های مختلف تنه خوردم و توی آمار‌ها دست و پا زدم. یک بار دیگر فکر کردم می‌توانم تنها کسی باشم که یک نفر را دوست دارد و تنها کسی باشم که آن یک نفر دوستش دارد اما باز هم نشد. من دیگر هیچ وقت به مرکزیت دنیا برنگشتم. هنوز هم هرچه پیش می‌روم فقط مخرج کسر بزرگ‌تر می‌شود. و من هر روز بیشتر به اندازه خودم ایمان می‌آورم. به یک در هفت میلیارد و چهل و شش میلیون نفر...

جدای از بحث‌های «همراه شو عزیز» و «شکل دادن فرهنگ جامعه و آیندگان» و «با ده هزار تومن چه کار می‌شود کرد» و شرکت در رقابت‌های مختلف و کارهایی که باعث می‌شود آدم بیشتر دیده شود، که گاهی به آدم این باور را می‌دهند که می‌تواند از دیگران مهم‌تر باشد یا می‌تواند با همین رقم کوچکش هم تاثیر گذار باشد... گاهی در رخوت خاصی از این رقم کوچک که به صفر میل می‌کند، از این بی‌اهمیت بودن کیف می‌کنم. از اینکه هیچ چیز در دنیا به وجود من وابسته نیست. از اینکه سهمم از دنیا همینقدر است. از اینکه می‌توانم در جایگاه گم و گور خودم هر طور که می‌خواهم زندگی کنم... بعد کش و قوس می‌آیم، از توی رختخوابم بلند می‌شوم و می‌روم برای کنکور درس می‌خوانم یا چیزی می‌نویسم یا جای گلدان‌های توی اتاقم را عوض می‌کنم...

پنج شش سال پیش، یعنی وقتی حدودا 18 ساله بودم، سردبیر همشهری جوان برایم یک مجله امضا کرد و بالایش خیلی سرسری نوشت «اتاق هر جوان ایرانی مرکز دنیاست.» اگر من بودم خیلی خوشخط می‌نوشتم «تو تا وقتی کار واقعا بزرگی نکنی برای هیچ کس هیچ اهمیتی نداری بچه جون.» بعد مجله را می‌بستم و با لبخند مبسوطی تحویل یکی چند میلیارد نوجوان دنیا می‌دادم. 

+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم دی ۱۳۹۳ساعت 12:2  توسط الهام  |