غروب خوبي مي تواند باشد وقتي يك ساعت زودتر محل كارم را ترك ميكنم‌،داخل تاكسي مي توانم به همه چيز فكر كنم به اتومبيل هايي كه مثل موشهايي كه دمشان را آتش زده باشي در هم ميلولند،فكر كنم به مزارع كشاورزي،فكر كنم به همه چيزهايي كه آقايي كه پشت سر من در تاكسي نشسته است هرگز به آنها فكر نمي كند و در اين حين يادم برود كه به رسم هميشگي من هنوز چهره راننده تاكسي را نديده ام،راننده اي كه مي تواند رفيق سالهاي دور و رفته باشد،رفيقي كه مي تواند حرف دوره كارداني را پيش بكشد،و من اما هيچ يادم نيست كه كدام خيابان ما را باهم تجربه كرده است،من مي توانم به آن مسير كوتاه فكر كنم مسيري كه قرار است پياده سر كنم و به مقصد مورد نظر برسم و از صبح امروز صحبت كنم بي اينكه كسي منتظر باشد كه بداند امروز صبح بر من چه گذشته است،مي توانم به آن مردي فكر كنم كه مرا خوشبخت ترين آدم دور و اطرافش مي خواند و نمي داند كه خوشبختي در درون انسانهاست،من به آن مرد فكر ميكنم كه هر روز براي خودش شعر مي خواند،من به كائنات فكر مي كنم من به طبيعت من به مونوريل ها،اما در من كسي ست كه قادر است گاهي جور ديگري بينديشد جور ديگري رفتار كتد حماقتهايش با من فرق دارد و قادر است فرياد بكشد من اما ارام و بي صدا مي شكنم كه همسايه بالا دستي را بيازارم در من اما كسي ست كه گاهي دست بلند مي كند روي آدمها... من اما به اين مي انديشم كه مي توانم دود سيگارم را بپاشم روي كتابخانه ام،بپاشم به كائنات من مي توانم دود سيگارم را بپاشم به تمام هستي... حرف بين خودمان بماند اصلا مگر اين نوشته مي تواند بدون حضور تو تمام شود.