(تبسم نسيم با حفظ سِمت!)
همیشه به این مسئله فکر می کردم. گاهی که توی خیابان راه می رفتم، و عموما شب های ساکت و آرام خیابان ها و پارک ها. اینکه چند قدم را می توانم با چشم بسته طی کنم. چشمم را می بستم و با فاصله از نزدیک ترین دیوار، شروع می کردم به راه رفتن. قدم به قدم... از قدم ششم بود که ترس می ریخت توی پاها و دست هام. سرعتم کم می شد. هر لحظه حس می کردم که دیواری رو برویم هست،یا چاله ای جلوی پایم. نبود! حس می کردم یک نفر یا چند نفر از روبرو به سمت من می آیند. در حالی که می دانستم کسی آنجا نیست، کاملا غیر ارادی چشم هام را باز می کردم. حداکثر می توانستم یازده قدم دوام بیاورم. این را وقتی نیمه شب، توی بیمارستان، منتظر بودم تا لرد بیدار شود و قرص هاش را بخورد یادم آمد. بابی یک ساعتی می شد که رفته بود و زمان کند تر از چیزی که انتظار داشتم می گذشت. به جز من، دو تا زن دیگر هم بودند. یک پیزرن، و یک زن جوان که هر دوتایشان کنار تخت پیرمرد هایی نشسته بودند که همسرشان بودند. روز قبلش با زن جوان حرف زده بودم. زن دوم پیرمرد بود، بعد از مرگ همسرش. دو تا بچه از پیرمرد داشت. دوتا دختر کوچک. یکی پنج ساله و یکی هفت ساله. وقتی ازشان حرف می زد، چشم هاش پر از اشک می شد. هشت روز بود که ندیده بودشان. دخترش امسال به مدرسه می رفت و مادرش حتی فرصت خریدن دفتر هم برایش نداشت. می گفت بچه ها را گذاشته است پیش نامادری اش. هیچ چیز در جوابش نگفته بود. حرفی نداشتم. نشسته بودم کنار تخت لرد و صبر کردم تا اثر مورفین برود. شب آخر بود. زن جوان روی زمین، روی پتوی سفری نازکی خوابیده بود. کنار تخت پیرمرد. لرد خیلی وقت بود که خواب بود. دلم می خواست بیدار شود و حرف بزند. فرقی نمی کرد چه حرفی. احتمالا کتابی که می خواندم را مسخره می کرد. مهم نبود. دلم می خواستم مسخره ام کند اما حرف بزند. حرف نمی زد ولی. مریض بود. خواب بود. درد می کشید. شاید حتی خواب بد می دید. از اتاق آمدم بیرون. توی راهروی بلند و سفید بیمارستان بودم. با فاصله از نزدیک ترین دیوار. چشم هام را بستم. و شروع کردم به راه رفتن... یک... دو... سه... دوازده... سیزده... چهارده... بیست و دو... و خوردم به دیوار انتهای راهرو...

 

همان جا نشستم روی زمین. آنقدر سرم درد می کرد که بهانه ی خوبی باشد برای گریه کردن. گریه می کردم و فکر می کردم به گمانم زن جوان پیرمرد، می تواند ساعت ها با چشم بسته راه برود...

می شود گفت نوعی از سلوک است. چقدر در زندگی ات درد کشیده ای. چشم هات را ببندی و بی خیال دنیا، راه بروی...

+  شنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۳| 10:59 | مفرد مونث بي مخاطب!  |  |