radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

(برای) هفتم


 خاطره


باید خودی نشان می دادم. همه، خاطره ای برای تعریف کردن داشتند. شیطنت هایی از قدیم ک بازگو کردن شان در این سنین ن تنهاهیچ ایرادی ب حساب نمی امد، بلکه بخش زیادی از شنوندگان خوش شان هم می امد. از پنچر کردن ماشین معلم گرفته تا دود کردن بی اجازه سیگار پدر. یا حتا اتش گرفتن فلان کتاب ِ مهیمانی ک بسیار رودربایستی داشته ایم باهاشان. این ها خاطرات پدر مادرها بود. بچه ها در جمع خودشان اغلب از دعواهاشان می گفتند. این ک چ طور پوز فلانی را ب خاک مالیده اند یا حساب بهمانی را گذاشته اند کف دستش. سهم همیشه گی من از این خاطره بازی ها سکوت بود. باید فکری می کردم. تعریف یک داستان ساخته گی هم لو رفته بود. دیگر خسته شده بودم.

در یک میهمانی خانواده گی فرصت را غنیمت شمرده ب باهانه ای ک الان یادم نمی اید چ بود با همسایه ی میزبان، پسر همسایه ی میزبان جر و بحث راه افتاد. همه چیز باید حرفه ای می بود، ‌ادم یا نباید کاری‌ کند یا اگر کاری انجام می‌دهد درست و بی‌ نقص باشد. همه بر مبارزه فیزیکی ب عنوان راه حل توافق کردند. مبارزه، بی هیچ آیین خاصی ورودی خانه ی ایشان شروع شد. دقت کنید می‌توان کاملن حرفه ای مبارزه ای فیزیکی بدون هیچ آیینی برگزار کرد. کاملن حرفه ای. مهم این ست ب کارمان ایمان داشته باشیم. هوای دم کرده غروب بندر، محله قدیمی میزبان، من و پسر هم سایه ی میزبان و هفت هشت پسری ک سه نفرشان هم راه من بودند. مبارزه در سکوت کامل و با شمارش یک. دو. سه هم راهان آغاز شد. هنوز 20 ثانیه نگذشته بود ک پسر روی زمین افتاد. من و هم راهان متواری شدیم ب مراسم میهمانی. خیلی شیک و حرفه ای. میوه ای‌ برداشتم و مشغول پوست کندن شدم. هم زمان پسر خاله ی محترم ب عنوان تازه داماد جمع، مشغول نقل خاطره سربازی بود. سرمای سوزان. گردان سوم. هنوز مقدمات داستان چفت و بست نشده بود ک رسانه های فامیلی و حاضر در مهیمانی، خبر را مخابره کرده و همه با هم بیرون امدیم. حال پسر همسایه ی میزبان خوب نبود. مشکل، ضربه من بود ب شکمش. دقیق ترش می شد مشت من ب کبد پسر. جای کبودی هنوز بود. بسیار ترسیده بودم. تمام حرفه ای گری در حال رنگ باختن بود. همه نکوهش می کردند. خانواده ها نگران بودند. هرکس هرطور می توانست نصیحتی ب من می کرد و ارزوی بهبودی پسر بی چاره. هیچ کدام شان حرفه ای نبودند. ب خودم مسلط شدم. همه را شنیدم. شدم نقش اول مبارزه فیزیکی. پسری نادم و پشیمان. اخرین مرحله حرفه ای گری ِ نقشه انجام شده بود. هیچ چیز مهم نبود جز این ک الان خاطره ای دارم برای تعریف کردن.


 فروردین 95


خاطره




   خاطرت ب خاطراتم طعنه می زند