ما شهروندان ایالتی هستیم که دلش میخواهد مهاجر بپذیرد
چایم را فرو میدهم و عمیقتر فکر میکنم. برای برگشتن به سالهای دور، لابد باید موسیقیهای گذشتهام را هم مرور کنم. این کار را میکنم! برگشتهام به سالهایی که «امید» حرف اول زندگیمان بود و طمع درخشیدن و دیده شدن، «بایدی» که باید اتفاق میافتاد.
دهه هشتاد بود. هنوز بیست ساله نشده بودم. جوانکی بودم که کلمهها توی سرش جولان میداد و زیرپوستش چیزی جریان داشت که نمیدانست چیست! نوشتن بهترین راه برای زدن حرفهایی بود که نمیشد زد! یک نام مستعار زشت برای خودم انتخاب کرده بودم و دیگر نیازی نبود تا سانسور را زیر لبهایم هجی کنم. نه معلمم بالای سرم بود و نه پدرم چشمغره میرفت و نه مادرم لب برمیچید. مینوشتم. نوشتن التیام شبهایی بود که دوست داشتم پرواز کنم و دستهایم بسته بود.
۸۸ به سن قانونی رسیدم. روزی که وارد دانشکده شدم، نمیدانستم که قرار است غیبتهایم از کلاس ختم شود به انقلابگردیها و آشنا شدن با کتابفروشها و بلاگرهایی که حالا سالهاست (یک دهه) باهم دوستیم. سبز شده بودم و سرعت حرکت خون در بدنم دو برابر شده بود! جوانکی شده بودم که دنبال خودش میگردد، جوانکی که پای ماندن نداشت و مدام از این وبلاگ به وبلاگ دیگری کوچ میکرد. منی که حالا میخواستم واقعاً خوانده شوم. ۸۹ خانهی دائمیام را ساختم و نوشتن، بیاغراق، بزرگترین دلخوشی من شد. دیده شدم. پرندهی خیسی بودم که توجه چند عابر را به خودش جلب کرده بود. برایم دانه میریختند. به من توجه میکردند. و صدای کلمههایم را دوست داشتند. وارد جهانی شده بودم که خود واقعیام بود. بیخودسانسوری. بیخودسوزی. بینگرانی.
توجهها بیشتر شده بود. میدرخشیدم. پرنسسی شده بودم که رأس ساعت مشخصی فرشتهی نجاتش بالای سرش ظاهر میشد و او را به جهان دیگری میبرد. جهانی پر از کلمه. کلمههایی که زیرپوستش جولان میدادند. تا جایی که چند نویسنده مطرح برای یادداشتش نظر گذاشتند. دعوت شدم به دورهمی نویسندهها! کسی زیر گوشم تکرار کرد: مسیر را درست آمدهای!
دلتنگ شدهام. دلتنگ هیاهوی این وبلاگ سفید. وبلاگی که خودم درونش قدم میزنم و هنوز برایش مینویسم. اما مهمانانش رغبتی ندارند تا چاییشان را در این وبلاگ صرف کنند. ترجیح میدهند با من در دیگر شبکههای اجتماعی گفتگو کنند. دلم میگیرد اما دلبستگیام به این خانه آنقدری هست که رهایش نکنم. خانهای که جز چند دوست که حتماً هم نمیشناسمشان، ولکنش نیستند و من چقدر دوستشان دارم.
من وبلاگنویسی بودم که شاعر شد، نویسنده شد، کتابهایش خوانده شد. حالا خودم را چه بنامم؟ نویسندهای که هنوز یادداشتهایش را، درد و دلهایش را، یاسهایش را، عاشقیاش را و دلتنگیهایش را در این وبلاگ مینویسد؟! نمیدانم. هویت چندگانهای که زمانه به بازویمان تزریق کرده جز سردرگمی چیزی به جا نگذاشته. کارمند صبح تا عصر، شاعر شبها، نویسندهی آخر وقتها، وبلاگنویس پارهوقت، کسی که برای حیات کار میکند – سخت کار میکند، زیاد کار میکند، رقابت میکند! – نویسندهای که فقراتش درد میکند، شاعری که کلمههایش مهجور مانده است.
چرا نمیخوانند؟ کلمهها مظلومترین موجوداتی هستند که در این عصر ناجوانمرد دارند نفس میکشند. هیچکس حوصله خواندن ندارد. نه وبلاگها را، نه کتابها را، و نه حتا پیامها را. نکند ما همان آدمهایی هستیم که حتا حوصلهی شنیدن حرفهای همدیگر را هم نداریم؟!
دوست دارم دعوتتان کنم که به خانهی واقعیتان برگردید. چراغ وبلاگهایتان را روشن کنید. گردگیری کنید. چای و دارچین را دمکنید و بگذارید آرامش روزهای گذشته به قلبهایتان برگردد. ما شهروندان ایالتی هستیم که دلش میخواهد مهاجر بپذیرد.
پ.ن: ۱۶ شهریور روز وبلاگستان فارسی است. به همت دوستان ویرگول و با هدف زنده کردن وبلاگ نویسی، کمپین #روز_وبلاگستان شروعشده است. شما هم میتوانید خاطرات و تجربیات وبلاگنویسیتان را در ویرگول یا در وبلاگ خودتان با دیگران به اشتراک بگذارید. باشد که این روز فرخنده، وبلاگنویسی را دوباره زنده کند.