کسی توی خیابان زوزه می کشید. پشت میز، کنار پنجره نشسته بودم. پرده را کنار کشیدم تا صدای زوزه را بهتر بشنوم. باد بود که لای داربستهای ساختمان نیمه کاره ی آنطرف خیابان می پیچید. الان طوفانی چیزی می شود. این فکری بود که با خودم کردم.

حالا کنار پنجره ایستاده بودم و بارانی که تند می بارید را تماشا می کردم. کارگرهای ساختمان روبرو، جول و پلاسشان را جمع می کردند و با زبانی که نمی فهمیدم چیزهای می گفتند که ته صدایشان با باد در خیابان خلوت گم می شد. چیزی نگذشت که دیگر کسی در خیابان نبود.

یاد لوله ناودان پشت بام همسایه افتادم که فیلتر سیگارهایم را در آن می اندازم. حتما الان گندش در می آمد و حسابی آب جمع می شد. به این هم فکر کردم که خیابانها شلوغ شده. مردم گوشه خیابانها با اضطراب ایستاده اند و راننده تاکسی ها حوصله ی مسافر کشی زیر باران را ندارند و از جلوی مسافرها با سرعت رد می شوند و مسافرها صدای لاستیکی که روی آسفالت خیس حرکت می کند را می شنوند. ...شش شش ش ش ش ش ش ش....

لیوانم را پر از چای کردم. از کشوی میزم یک تکه شکلات بیرون آوردم. پاهایم شل شد.

***

طی روال همیشگی قرارهایمان، بعد از اینکه ناهار را می خوردیم، بخاطر آن همه نوشابه ای که می خوردم دنبال توالت می گشتیم. اینبار روبروی توالت عمومی خیابان شریعتی بود که نگه داشتم. از توالت که برگشتم از آنطرف خیابان دیدمت که آفتابگیر بالای سرت را پایین داده بودی و داشتی توی آینه ی کوچکش چشم و چشال ت را برانداز می کردی. آمدم اینطرف خیابان از کیوسک روزنامه فروشی یک پاکت سیگار خریدم و تا نشستم روی صندلی گفتی سیگار نکشم چون می میرم و تو دوست نداری من بمیرم. من هم یک مزخرفی چیزی گفتم که دست از سرم برداری. نذاشتی ماشین را روشن کنم. مچ دستم را گرفته بودی و می گفتی هوس چای کرده ای.

بالای پارک شریعتی یک دکه ای بود که چای و خرت و پرت می فروخت. وقتی داشتم لیوانهای آب جوش را پر می کردم دیدم صورت و کف دستهایت را روی شیشه ی دکه چسبانده ای و شکلاتهای کیت کت پشت شیشه را نگاه می کنی. من هم دو تا کیت کت بزرگ خریدم. تو گفتی کیت کتها را می آوری من هم گفتم لیوانهای چای را می آورم.

من نشسته بودم این سر نیمکت تو نشسته بودی آن سر نیمکت. لیوانهای چای هم وسط ما بود. من تا کیسه های چای را در آب جوش بیاندازم تو همه ی کیت کت خودت را در دهانت فرو کردی و برای تحسین طعم شکلات از خودت صدا در می آوردی. دهانت که پر بود گفتی آیی اوو اده. منظورت این بود "چایی رو بده". چای را دادم دستت و داغ داغ ریختی روی شکلاتهای دهانت. من خواستم کیت کت م را باز کنم که دیدم تو با چشمهای گرد براق زل زدی به من. باورم نمی شد همه محتویات دهانت را در یک پلک زدن قورت داده بودی. گفتم چیه؟ گفتی استاد باز کردن کیت کت هستی و حاضری در ازای باز کردن کیت کت من، یک تکه کوچک حق الزحمه بگیری. تا گفتم باشه، شکلات را از دستم قاپیدی و با انگشتهای با شخصیت زیبایت آنرا باز کردی و همه اش را فرو کردی در دهانت و باز صدا دادی. تو گولم زده بودی اما من جرات نداشتم اعتراض کنم. چون ممکن بود لیوان چای را روی پاهایم خالی کنی چون مزاحم لذت بردن از کیت کت دزدی ات می شدم.

آخرین قلپ چای ات را که خوردی دور دهانت را پاک کردی و خودت را مظلوم کردی و اسمم را صدا کردی. گفتم بله؟ گفتی چرا دخترا برات ایمیل می دن؟ گفتم مگه ایرادی داره؟

گفتی هیچ دوست نداری کسی به من ایمیل بدهد و تاکید کردی باید جواب هیچکدام از ایمیلها را ندهم. گفتم: اینکار به دور از رفتار مودبانه ست و ضمنا خیلی از ایمیلها واقعا محب آمیزه و دوستشون دارم. گفتی دلت می خواهد همه دخترهایی که ایمیل می دهند را خفه کنی. گفتم :زشته اینجوری نگو. گفتی: چیه چرا طرافداری اونا رو میکنی؟ گفتم طرفداری نمیکنم. گفتی پسوورد ایمیلت و میدی؟ اخم کردم. حساب کار خودت را کردی و حرف را عوض کردی.

اسمم را که دوباره صدا زدی زود گفتم جانم. گفتی اگر با اسلحه مجبورت کنند یک قاشق پشکل بخوری یا منو از دست بدی، کدوم رو انتخاب می کنی؟ یک ربع به سوالت خندیدم. اما تو کاملا جدی بودی. گفتی روزهاست که این سوال را طرح کردی و به پاسخ آن فکر میکنی. بعد از اینکه خنده ام تمام شد کلی از بانمک بودن سوالت تعریف کردم و تو خیلی کیف کردی که من از سوالت تعریف میکنم. جنبه های ظریف سوالت را به خودت نشان دادم و تو انگار تازه به معنای طنز آمیز سوالت پی برده بودی برای همین یک ربع دیگر باهم به سوالت خندیدیم. از خنده که فارغ شدیم زیر لب گفتی: خب؟ گفتم خب چی؟ گفتی: جواب؟ گفتم بی خیال. داد زدی: جواب؟ گفتم ترجیح می دهم تو رو از دست بدم و پشت بندش زدم زیر خنده. تو جوری با آرنج زدی وسط قفسه ی سینه ام که نفسم بند آمد و در ادامه گفتی توله سگ.

نیم ساعت عذر خواهی می کردی و خودت را لوس می کردی اما من به شکل استراتژیک با تو سر سنگین شده بودم و تحویلت نمی گرفتم. سیگارم را تا روشن کردم گفتی میشه نکشی آخه نباید بمیری. گفتم نمی میرم. خودت را جوری مظلوم کرده بودی که ممکن بود سیگارم را خاموش کنم اما بهت باج ندادم و خاموشش نکردم. سیگار به کام دوم نرسیده بود که اولین باران پاییز، آنقدر تند بارید که دیدم از نوک سیگارم آب می چکد. تو همه ی وجودت احساس پیروزی بود و به من می خندیدی و من در دلم به این فکر می کردم تو بی اطوار ترین و بکرترین موجودی هستی که در زندگی ام دیده ام چون هیچ کدام از کارهایت بوی تعفن اطوار و خاص بودن نمی داد. تو به دلخواه خودت دختر 4 ساله ای می شدی که دختر چهار ساله بود. نه خرس گنده ی لوسی که آدمهای زندگی گذشته اش بابت شیرین کاری هایش تحسینش کرده بودند و حالا مثل دلقکها آنرا تکرار می کرد و انتظار تحسین از من را داشت. بزرگ بودنهایت خودم می شدی. با همه چیزهایی که می دانستم. هرچه را می دیدم تو می دیدی. ساعتها حرفها داشتیم برای زدن. دعوا می کردیم. توی سر هم می زدیم. آشتی میکردیم. ولی تو چیزی بیشتر از من داشتی. بچگی هایت را داشتی که من فراموشش کرده بودم. بچگی هایم را در تو می دیدم. همان پسر بچه ی تخس را اینبار به شکل دختر بچه ای می دیدم که تخس بود اما لوس نبود. بزرگ بود اما بزرگ نمانده بود.

مردم فرار می کردند و آن روز من و تو ترجیح دادیم به خیس شدن ادامه بدهیم. برق نگاه کودک چهار ساله کنار رفته بود و تو به دلخواه خودت در آن لحظه ی بی نهایت لعنتی و زیبا دوباره بزرگ شدی. گفتی می لرزی. گفتم خودت را گوله کن در دلم. خودت را گوله کردی در دلم و من خیس خیس بوسیدمت.

خیلی از آنروزها می گذرد. اولین باران پاییزهای بدون تو آمده اند و رفته اند. حتما برای خودت زندگی میکنی و شاید گاهی هم خیلی گریه میکنی که چرا بین آن انتخاب، قاشق پشکل را انتخاب نکرده ام. زندگی چیزهایی دارد که نمی خواهم بگویم مثل خوره روح آدم را ذره ذره...اما کمر آدم را می شکند. همه چیزمان مثل فیلم شروع می شود اوج می گیرد و تمام می شود. شاید تو آنقدر خوش شانس بوده ای که در اولین باران پاییز صدای زوزه ی خیابان باعث نشود مجبور بشوی اینهمه تصویر را روی گرده هایت تحمل کنی. اما من سنگینی اش را در تمام اولین بارانهای پاییز به دوش خواهم کشید.

***

لیوان چای سرد شده بود و تکه ی شکلات روی میز بود. رفتم سر قفسه ی زونکنها و سعی کردم به نقشه های پروژه ها سرم را گرم کنم. شاید تا ابدیت.

مضاف:

موزیک: zaz