radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

مرد / پدر


 مرد یک انسان نر است. زبانزد مرد برای یک انسان نر بالغ استفاده می‌شود و زمانی که انسان نر بالغ نشده یا نوجوان است وی را پسر یا آقاپسر میخوانند...

لینک ویکی پدیا: https://fa.m.wikipedia.org/wiki/مرد 

.....................................................................................................

پدر (یا بابا) یکی از نسبت‌های خانوادگی است و به والد طبیعی یا اجتماعی مرد گفته می‌شود و از دید زیست‌شناختی، اجتماعی، فرهنگی، و مذهبی می‌تواند تعریف‌های گوناگونی داشته باشد...

لینک ویکی پدیا: https://fa.m.wikipedia.org/wiki/پدر


روز مرد و روز پدر مبارک



دغدغه



 دو تا دغدغه از 94 خودشون رو کشوندن و کشوندن تا رسیدن ب  95



  یکم. کیسه های نایلونی.


  دوم. آب هایی ک میتونن تو ی سیکل باشن و بعد از تصفیه اولیه، ب مصرف دوباره برسن.




سیزدهم


تا بعد


زن شتابان سمت اتاق خواب می رود. در جعبه کمک های اولیه را باز می کند. بتادین، چسب و باند استریل را بر می دارد. چشمش ب اینه روی جعبه می افتد. کمی مکث می ‌کند. در را می بندد. سمت پذیرایی بر می‌ گردد.

صدای شیون از همه طرف ب گوش می رسد. پدر با چهره ای گرفته بی‌ هیچ کلامی‌ و با کمک محمد برادر بزرگ تر به طرف قبر مادر می‌رود.

زن ب مرد رسیده ست. مرد ضبطی ‌ک دل و روده اش باز شده را کنار دستش گذاشته. زن ارام کف دست مرد را ک زخمی ست و خون می‌ زند می‌شوید و ضدعفونی می‌ کند. با استریل و چسب دست مرد را می‌ بندد. روی زخم باندپیچی‌شده را می بوسد. چشمش را روی‌ ان می گذارد.

بوی‌سوخته گی می‌اید. چهره زن در هم می رود. (سوووخت) سرش را از روی زخم بر می دارد.

- ایراد نداره عزیزم.

زن سمت اشپزخانه می رود. (ترحم نکن، دفعه اول..)

(باور کن) مرد نیز به طرف اشپزخانه می رود. ب اشتباه دستش را روی دست‌گیره در می گذارد. درد ِ زخم یاداوری می‌ شود. ناخواسه ناله می‌ کند. (اوووفففف)

- اره سوخت. مطمئن شو. برو بیرون نمی خوام ببینی‌ش. 

- ولی...

- لطفن.

مرد مسیر پذیرایی را می گیرد. دوربین ِ کنار ضبط ِ پخش و پلا شده را بر می دارد. از دوربین های اماتوری‌ خانواده گی‌ ست. به طرف بالکن می رود. شروع می‌ کند ب عکاسی‌.

پنجره نیمه باز ساختمان روبرو. اشکال ابرهای اسمان. پسر و مادری‌ در خیابان در حال قدم زدن هستند. مگس روی گل‌دان.



فروردین 95



(برای) یازدهم

درد دل


مهندس صریح و روشن گفته بود از هیچ اشتباهی چشم پوشی نکنید. از پروژه عقبیم. کارفرما هر روز بازخواست میکند.

راست می گفت. خرید اشتباه متریال و تجهیزات در چنین پروژه هایی، غیر از صدها میلیون ضرر مالی، زمان را هم از ما می گرفت. عقب بودیم و پول تزریق نشده بود. قطر تمام نفت و گاز را قورت می داد و ما این جا هنوز فحش می دادیم.

بازدید روزانه را شروع کردم. هر روز ساعت8 وارد سایت می شدم و در کنار پیگیری های کارگاهی حداقل یک ساعتی را هم ب بازدید و نظارت می پرداختم. ساخت 4 سکوی نفتی، کشتی اقیانوس پیما و شناور بزرگ و مجهز لایروب و تعمیر چندین شناور کل سایت را تشکیل می داد. از این بین، محوطه کاری ما شامل ساخت سکوهای نفتی با نزدیک ب 700 نفر نیروی پیمانکاری، می شد. سکوی توسعه فاز 14 شماره A در مرحله جوشکاری صفحات طبقه دوم بود. از پله ها بالا رفتم. نگاهی ب صفحه 34 * 28 متری انداختم. 4 جوشکار مشغول جوشکاری بودند. صداهای مختلف سایت، ادم را ب ساخت موزیک تشویق می کند. سمفونی آهن الات.

وییییییز دانگ وییییززز دنگ ویییزززز دنگ دااانگ...

 ب اقا رسول می رسم. صبر می کنم تمام الکترود ذوب شود و قطعات در آغوش هم دیگر رفته یکی شوند. سرش را بالا می آورد و گل جوش را پاک می کند.

سلام می کنم. مثل همیشه لبخند می زند. (سلام. خوبی مهندس. کی حقوق می ریزن؟!)

- می ریزن اقا رسول!

- شما خو غریبه نیستی مهندس. 5ماهه مرخصی نرفتم. دست خالی نمیشه.

 سکوتم را فریاد می زنم. در حال دور شدن از رسول هستم. (می گن این دفعه وزارتخونه ریخته. سکوی نفتی اگه می خوان، باید پول تزریق کنن)

دور شدنم را ک می بیند الکترود بعدی را می گذارد لای انبر (خدا از دهنت بشنفه)

وییییززززز دانگ دنگ داااانگ ویییززز دنگ

معمولن در بازدیدهای پسین فقط گذرا رد می شوم. امروز می خواستم همه شان را ببینم. حرف زدن ، کمی از دوری خانه و بی پولی و گرما و کمپ دور از شهر را مرهم می شود. جواد را هم دیدم. طبق معمول از شانس مهاجرتش گفت. ب سید رسیدم. همیشه سیگار می کشد. کم حرف می زند. می گویند پسرش سرطان دارد. مشغول جوشکاری بود. باورم نمی شد. میلگرد را بین قطعاتی ک باید جوشکاری می شد دیدم. کمترین جریمه این تقلب اخراج از سایت و در حالت سخت گیرانه اخراج از تمامی سایت های آفشور (ساخت سکوهای نفتی) بود. فکر می کنم باید برگردم و عینکم را عوض کنم.


فروردین 95



دهم



دست­آورد

 

کم کم می فهمم چگونه عمرم را بگذرانم. بعد از چند وخت، ب یک فرمول رسیده ام از نشستن در اداره.

سرم را خانه جا می گذارم. دلم را نزد تو. دست و پا را بر می بردارم و می کشم و میکشم تا اداره. دیگر فهمیده ام چگونه بدون سر و دل و فقط با دست و پا زدن ساعت بگذرانم.