radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

(برای) نهم


 اشپز خانه


در پسین شام­گاهی ک دوستت داشتم صدای وزیدن امد

باران می بارید

برگ ریز کلماتی بود ک مردم عاشقانه نامش می دادند

بهارها گذشت

بی لبخند

بی خاطره

ن قنوتی شد

ن باران راهش را بر پنجره خیال اورد

فقط گاهی / گاهی چهره ات را ارام از لای قران باز می کردم

ب صدای حافظ گوش می دادم

جغد

با حزنی همیشگی این بار نوید تلاش می داد

"افسوس" لبانت را چیده بود

بوسه سرک می کشید

تو اب را در روغن سرخ می کردی

جلز ولز اینه و چشمان تو اژیر خطر را هشدار بود

ترس، بیم ِ امید

جاهان در قحطی پستان خشک شده ات، جایی برای مکیدن نداشت

هر بار

هود، با ان صدای حماسی­ش بخشی از زیبایی ت را می برد

و من اشک هات را اسیر می کردم

ونگ ونگ صدای باهار / اهنگ پریدن شده بود

و تو لخت و عریان ب گیسوانت چنگ می زدی

....

 

بخشی از متن بلند اشپز خانه

مردآد 94




(برای) هفتم


 خاطره


باید خودی نشان می دادم. همه، خاطره ای برای تعریف کردن داشتند. شیطنت هایی از قدیم ک بازگو کردن شان در این سنین ن تنهاهیچ ایرادی ب حساب نمی امد، بلکه بخش زیادی از شنوندگان خوش شان هم می امد. از پنچر کردن ماشین معلم گرفته تا دود کردن بی اجازه سیگار پدر. یا حتا اتش گرفتن فلان کتاب ِ مهیمانی ک بسیار رودربایستی داشته ایم باهاشان. این ها خاطرات پدر مادرها بود. بچه ها در جمع خودشان اغلب از دعواهاشان می گفتند. این ک چ طور پوز فلانی را ب خاک مالیده اند یا حساب بهمانی را گذاشته اند کف دستش. سهم همیشه گی من از این خاطره بازی ها سکوت بود. باید فکری می کردم. تعریف یک داستان ساخته گی هم لو رفته بود. دیگر خسته شده بودم.

در یک میهمانی خانواده گی فرصت را غنیمت شمرده ب باهانه ای ک الان یادم نمی اید چ بود با همسایه ی میزبان، پسر همسایه ی میزبان جر و بحث راه افتاد. همه چیز باید حرفه ای می بود، ‌ادم یا نباید کاری‌ کند یا اگر کاری انجام می‌دهد درست و بی‌ نقص باشد. همه بر مبارزه فیزیکی ب عنوان راه حل توافق کردند. مبارزه، بی هیچ آیین خاصی ورودی خانه ی ایشان شروع شد. دقت کنید می‌توان کاملن حرفه ای مبارزه ای فیزیکی بدون هیچ آیینی برگزار کرد. کاملن حرفه ای. مهم این ست ب کارمان ایمان داشته باشیم. هوای دم کرده غروب بندر، محله قدیمی میزبان، من و پسر هم سایه ی میزبان و هفت هشت پسری ک سه نفرشان هم راه من بودند. مبارزه در سکوت کامل و با شمارش یک. دو. سه هم راهان آغاز شد. هنوز 20 ثانیه نگذشته بود ک پسر روی زمین افتاد. من و هم راهان متواری شدیم ب مراسم میهمانی. خیلی شیک و حرفه ای. میوه ای‌ برداشتم و مشغول پوست کندن شدم. هم زمان پسر خاله ی محترم ب عنوان تازه داماد جمع، مشغول نقل خاطره سربازی بود. سرمای سوزان. گردان سوم. هنوز مقدمات داستان چفت و بست نشده بود ک رسانه های فامیلی و حاضر در مهیمانی، خبر را مخابره کرده و همه با هم بیرون امدیم. حال پسر همسایه ی میزبان خوب نبود. مشکل، ضربه من بود ب شکمش. دقیق ترش می شد مشت من ب کبد پسر. جای کبودی هنوز بود. بسیار ترسیده بودم. تمام حرفه ای گری در حال رنگ باختن بود. همه نکوهش می کردند. خانواده ها نگران بودند. هرکس هرطور می توانست نصیحتی ب من می کرد و ارزوی بهبودی پسر بی چاره. هیچ کدام شان حرفه ای نبودند. ب خودم مسلط شدم. همه را شنیدم. شدم نقش اول مبارزه فیزیکی. پسری نادم و پشیمان. اخرین مرحله حرفه ای گری ِ نقشه انجام شده بود. هیچ چیز مهم نبود جز این ک الان خاطره ای دارم برای تعریف کردن.


 فروردین 95


(برای) ششم


مد، رستوران و جفنگیات دیگر


از مــــدهای این روزها ک خیلی خوب جواب می دهد غذای "عشق" ست. عشق باعث کار و کاسبی خیلی ها شده. خرید و فروش قلب پدرهای بین 40 تا 45 سال. قلب را می بَرند ب رستوران های با میزهای دو نفره. رستوران های زنجیره ای عشاق (دلداده). قلب بخشی از نســخه سراشپز ست ک ب صورت رمز محرمانه پیش خودش نسل ب نسل چرخیده و ان را از فرانسه ب این جا اورده. سارا پشت یکی از همین میزهای دو نفره یکی از شعبه های رستوران زنجیره ای در کنار معشوق ِ جان، قلب پدر را تشخیص داد. بوی تند سیگار مخصوص همراه با عرق تند دریامانده ک شوری خاصی ب غذا داده بود. غیر از این ها همه چیز غذا خوب ِ خوب بود.


فروردین 95



(برای) پنجم


تی وی


تی وی روشن بود. طبق معمول ِ این ساعت، روی کانال یک. اخبار ساعت 14 شروع شد.

بحران اقتصادی غرب. حضور مردم و شلوغی بازار برای خرید عید فطر. همزمان از بیرون صدای بدموقع معدن کهنه شنیده شنیده می شد. با ان بلندگوهای معروف. انگار ماموریت داشتند حتمن و قطعن استراحت همه را ب هم بزنند. در مقابل ب مثل، ولوم تی وی بالا رفت. اعتراض مردم فرانسه ب یک چیزی. یاداوری خاطرات جنگ و دلاوری ها و فداکاری های رزمندگان.

هنوز مصاحبه ارشیوی با دومین شهید تمام نشده بود چشمهاش تغییر کرد. بدنش شروع کرده بود ب لرزیدن. کمتر از 10 ثانیه ب زمین خورد. کف ازدهانش بیرون می امد. مثل ادم هایی ک در فیلم ها شیمیایی می شوند.

میهمان بود. از دیروز امده بود و تا فردا می ماند. غیر از سارا ک خود را برای کنکور اماده می کرد و میهمان عزیزشان ک حالا کف در دهان کف اتاق دراز کشیده بود کسی خانه نبود. شنیده بود ک بین دهان کسی ک رعشه می کند یا تشنج و از این دست، چیزی می گذارند. نیز می دانست در هر حادثه و قبل از هر چیز باید ب شرایط مسلط بود. ترسیده بود. خیلی.

اقای بهبودی الان سال هاست نمی تواند ب خوبی تکلم کند.



فرورودین 95