radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

ناقص


 متن پیش رو بخش کامل نشده ای از ی داستانه. خوش حال می شم نظرتون رو بدونم.

 (حتا اگر خواستین ادامه ش بدین!)...


 مم نون


"

احساس خفه گی می کنم, هم راه با خارش معده. صد بار ب سارا گفتم هر وقت میگو را سرخ می کند این طوری می شوم, دستش را می برد توی موهایش و ارام می خندد. این حس بی خیالیش ادم را کفری می کند. درست همان لحظه ک می خواهی بلند شوی, چند قدم را بروی سمتش و دستت را بیاوری روی صورتش برای یادگاری, خیلی شمرده می گوید, عزیزم این از کار زیاده. و در همین حال چرخ های ویلچرش را هم می چرخاند سمتت. ادامه می دهد تو ک می دونی فکر زیاد سمه. ی کم ویوالدی گوش کن, و می گذارد ضبط برای خودش بخواند. همین ارامت می کند. اصلن می ارزد ب تمام ان خفه گی و معده درد و عصبانیت. دیگر رسیده ب میز کاری ک ناهار را ان جا می خورم. چند لقمه میگو برایم می گیرد. زل می زند ب خوردنم. این خیره گی ش را هم دوست دارم. قوت قلب است برایم. دختر خوبی ست...


"



یاد اوری


 لطفن ب باهانه روز طبیعت, مراقب طبیعت باشیم...


















 


    بلاخـره ریپــــــــلای مـــــی کند مـطمئـنـم.




 

خاطره


...


ساعت 4 پسین مسافر کم است, و اگر تاکسی باشد معطلی نداریم. بضی وقت ها هم مم کن است ماشین ها بر سر مسافر جدال کنند!

کسی می تواند مرا مجبور کند سوار ان پراید زرد رنگ نشوم؟ برای من چند دقیقه دیرتر رسیدن, به تر از تحمل پیکان -سفید-ی ست ک ب گواه  امار نسلش منقرض شده!

-مستقیم. – 1000. –ینی چی؟! – نفری 1000 می گیرم, می خواین سوار شین, می خواین سوار نشین! (این ها را راننده تاکسی سمند ِ زرد رنگ, ب یکی از مسافرها می گوید!)

سمت شوفر نشسته ام تا پیکان سپید پر شود.

-خب چ گناهی کرده, اونم باید نون بخوره, خرجی داره خب! این را راننده گفت. و من جواب دادم: خوش بختانه مسئول تاکسی رانی نیستم. و تمام مدت حواسم ب مرد میان سالی بود ک روی صندلی کنج جنوبی ایستگاه اتوبوس کنار خیابان نشسته بود و سیگار دود می کرد, و حواسش پی موبایلی بود ک با ان ور می رفت. مرد برای لحظه ای نگاهش را ب سمت تاکسی چرخاند, ناخوداگاه نگاهم را چرخاندم سمت پیکان.

زنی دست بچه کوچکش را گرفته بود, و روبروی در عقب پیکان ایستاده بود. درحالی ک چادر را ب دهن گرفته, سعی می کرد در را باز کند. دختر هم حاضر نبود دستانش را از دست مادر جدا کند. اما پیرزنی ک صندلی جلوی پیکان را برای نشستن انتخاب کرده, می اید بیرون و با عصبانیت در را می بندد. مستقیم و بدون مکث می اید سمت ما. هم چنان غر می زند. در سیت عقب را باز می کند. می اید تو. در, محکم تر از معمول بسته می شود. می نشیند. چند ثانیه بعد زن ب هم راه دختر کوچکش ب جمع ما اضافه می شوند.

-پس چرا حرکت نمی کنی؟! پیرزن این بار موضوع غر زدن را عوض کرده, از شلوغی ایام عید گله می کند.

مرد باز هم ب فکر نان در اوردن هم کار راننده ی پیکان است. از پشت سر پیکان تکان نمی خورد.

-حرکت کنیم, من دو نفر حساب می کنم! زن در حالی ک هنوز چادر بر لب دارد, این را می گوید و شیشه را پایین می کشد.

در طول مسیر نگاهم می خورد ب بیل بوردی با امضا و عکس شهردار, با مضمون شهری "سمت فردا"! پیرزن از مسافران نوروزی می گوید... یاد سارا می افتم. نوروز 90 بندر بود. بعد از سال ها دوری بابت شرایط تحصیلی و کار مادر. ذهنم می رود ب خاطراتی ک در ساحل هتل هما داشتیم. ب خط هایی ک روی ساحل سورو یادگار گذاشتیم فکر می کنم. چ صحبت هایی ک در دل این ساحل برای همیشه زیر اسفالت می مانند!

-1000 تومن شده. صدای راننده مرا متوجه تاکسی می کند. ادامه می دهد: بعد از 4 سال. البته از فردا شروع می شه!

و چ قدر مردمان ما حال شان خوب است. دستم را بیرون از پنجره گرفته ام, سرم را چسبانده ام روی در. تمام باد را لمس می کنم.

زن ک حالا دیگر چادر بر لب ندارد – این را از ادای کلماتش می شد فهمید. – در حال بحث کردن با راننده است: مگه همین پارسال فلان قد نبود, هنوز ی سال نگذشته, شده بهمان تومن...

ارام می پرسم: اینا کی جلسه تشکیل دادن برای مصوب کردن نرخ نامه جدید؟! نباید جلسه بگیرن؟ ام روز پنجمه عیده خب!!

همه سکوت می کنند, حتا پیرزن ک وارد بحث شده بود. راننده پس از کمی مکث می گوید: اره, حتمن جلسه گرفتن!


10فروردین92


 

اکس


 

 زمستان 91 -


 پ.ن: با شروع تعطیلات, نرخ کرایه های تاکسی در شهر, افزایش یافت. نمی دانم تاکسی رانی کی وقت کرد

 برای این کار جلسه بگیرد.


 پ.ن0: عکاس, حسین نفیسی است. (معذرت از اقای نفیسی بابت تاخیر)